خواستم انسان باشم و دو سپاه را بر خویش بر
انگیختم: ستم و نادانی! و اتش از دو سنگر بر خویش گشودم: اشنا و بیگانه.
چنگال ددان نداشتم. منقار کرکسان نداشتم. با
نیش کینه نبودم. با خارائی در سینه نبودم . از ناوارد گریختن نخواستم. با نامرد
امیختن نجستم. بند حقیقت پای گیرم شد. صور سر نوشت اژیرم شد.
بکوب ای طبال که دوران چرخش است: گردباد خون بر
خاک. طوفان نوح در روح .رزمی است که رستمانش بایستی. بحری است که سند بادانش
شایستی و من شراعم در این کولاک , ناچیز است.
بد خواهان نگرانند که تا کی از فشار دشنه بر سینه
فریاد بر اورم. ولی دلاوری در خاموشی است,خردمندی در یافتن است. لب بسته با عزم پیمان ایستاده ام. از خواب تا عذاب,
بیداری من رعشه چشم براهی است. و سروشی میگوید با تمام توان رسن های اینده را بکش
تا این سفینه گوهر امود, از درون موج های کف الود, فراتر و فراتر اید.
ای سیمرغ اتشین بر ابر های نیلو فری! پرواز مکن!
کریچه ام تنگ است و انرا گور کنان انباشتن می خواهند. اندکی بپای!چه دانی که تا
صبح دیگر کریچه را بسته نیابی؟ ولی سیمرغ را بال ها از پرواز است.
سلام داداشی . عجب متن سنگینی رو انتخاب کردید ... اما واقعا قشنگه . ممنونم .
فقط کاش می گفتی از کی هست این نوشته ؟
سیمرغ را بال ها از پرواز است ....